یاد یکی از مدیران سابقم افتادم. آدم باهوش و دغدغهمندی بود و واقعاً دلش برای تیم میسوخت. مدتی بود که متوجه شده بود هماهنگی بین اعضای تیم کم شده و کارها آنطور که باید پیش نمیرود. به جای اینکه جلسه بگذارد و نظرخواهی کند، تصمیم گرفت خودش آستینها را بالا بزند و یک راهحل اساسی پیدا کند.
چند هفتهای درگیر بود. شبها تا دیروقت مینشست و روی یک فرآیند جدید کار میکرد. نمودار میکشید، پاورپوینتهای قشنگ طراحی میکرد و برای تمام جزئیات، راهحل پیشبینی کرده بود. روزی که قرار بود طرحش را ارائه بدهد، با انرژی و هیجان وارد جلسه شد. با شور و حرارت، اسلایدها را یکییکی توضیح داد و از مزایای این شیوه جدید گفت. کارش که تمام شد، با لبخندی حاکی از رضایت به ما نگاه کرد و گفت: «خب، این طرحی بود که من آماده کردم. البته این باید فرآیند شما باشه. دوست دارم شما هم صاحبش باشید. نظرتون چیه؟ چه فیدبکی دارید؟»
سکوت سنگینی جلسه را برداشت. هیچکس حرفی نزد. مدیر کمی جا خورد. دوباره پرسید: «منتظر نظراتتون هستم. میخوام این کار رو با هم پیش ببریم.» باز هم سکوت. جلسه در فضایی ناخوشایند و بدون هیچ نتیجهای تمام شد. یادم هست که بعداً در راهرو با دلخوری به یکی از همکاران میگفت: «انگار هیچکس دلش نمیخواد مسئولیت قبول کنه. من این همه زحمت کشیدم، ولی هیچکس حاضر نیست حتی یک نظر بده.»
آن روزها شاید دلیل این سکوت را نمیفهمیدم، اما امروز میدانم که مشکل از تیم نبود. مشکل از خود مدیر بود و آن ارائهی بینقص و خیرهکنندهاش.
مشکل اینجا بود: هیچکس دوست ندارد مجری بیچونوچرای ایدهای باشد که در شکلگیری آن هیچ نقشی نداشته است. ما آدمها دوست داریم «اثر انگشت» خودمان پای هر کاری که میکنیم باشد. وقتی یک مدیر با یک طرح کاملاً پخته و تمامشده وارد جلسه میشود، حتی اگر با کلام از ما درخواست مشارکت کند، پیام ناگفتهاش این است: «کار تمام شده، من به همهی جوانب فکر کردهام، شما فقط اجرا کنید.»
آن طرح، مثل یک مجسمهی سنگی صیقلخورده و کامل بود. وقتی چنین اثری را میبینید، به خودتان جرئت نمیدهید که بگویید کاش دست راستش کمی بالاتر بود یا بهتر بود لبخند نمیزد. دست زدن به یک کار تمامشده، سخت و حتی توهینآمیز به نظر میرسد. اما اگر آن مدیر به جای یک مجسمهی کامل، با یک تکه سنگ خام و چند ابزار ابتدایی وارد جلسه میشد و میگفت: «بچهها، به نظرم اینجا یک مشکلی داریم. این هم یک ایده خام برای حل کردنش. بیایید با هم بتراشیمش و بهش شکل بدهیم.» آنوقت چه اتفاقی میافتاد؟
مطمئنم که آن سکوت سنگین میشکست. یکی میگفت بهتر است از اینجا شروع کنیم، دیگری میگفت آن قسمتش را باید طور دیگری طراحی کنیم و هر کس گوشهای از کار را میگرفت. در نهایت، مجسمهای که ساخته میشد، شاید با طرح اولیهی ذهن مدیر متفاوت بود، اما یک ویژگی مهم داشت: اثر انگشت همهی اعضای تیم روی آن بود. دیگر آن طرح متعلق به «مدیر» نبود، متعلق به «ما» بود و همه با جان و دل برای موفقیتش تلاش میکردند.
این همان «اصل اثر انگشت» است. اگر میخواهید تیمی مسئولیتپذیر و خلاق داشته باشید، به آنها راهحلهای آماده و بینقص ندهید. به آنها مسئله، ایدههای نیمهکاره و خام بدهید و اجازه بدهید اشتباه کنند، طرح را تغییر بدهند و آن را مال خودشان کنند. رهبری فقط ارائهی راهحلهای بینقص نیست؛ بلکه خلق فضایی است که بهترین راهحلها در آن متولد شوند البته با اثر انگشت همه.
این نوشته الهام گرفته از پادکست استر دربی است.




دیدگاهتان را بنویسید