چه زمانی باید بی‌خیال شد؟ هنری که کسی به ما یاد نداد!

چه زمانی باید بی‌خیال شد؟ هنری که کسی به ما یاد نداد!

چه زمانی باید بی‌خیال شد؟ هنری که کسی به ما یاد نداد!

هفته پیش با دوست عزیزی گپی داشتم. داشت در مورد ایده جدید شرکتشان صحبت می‌کرد و اینکه روی ایده مدت‌ها هست کار کرده‌اند و خیلی نمی‌دانند که باید ادامه بدهند یا نه. یک سری از شرکا فکر می‌کردند باید تعطیل کنند ولی او فکر می‌کرد که اگر مدت دیگری ادامه بدهند حتماً به نتیجه می‌رسد.

در تمام مدتی که او داشت صحبت می‌کرد، دو تا تصویر در ذهن من بود: اول آن تصویر معروفی که دو نفر در حال کندن زمین هستند ولی یکی از آن‌ها چند متر مانده به الماس، ناامید و خسته منصرف می‌شود و آن یکی ادامه می‌دهد و موفق می‌شود. اما آیا همیشه چند متر جلوتر گنجی پنهان شده است؟

تصویر دومی که در ذهنم آمد، کتابی بود به اسم Quit (رها کن) نوشته‌ی «آنی دوک» که چند سال پیش خوانده بودم و در آن ایده جالبی مطرح شده بود: چه زمانی باید یک کار را تمام کنیم و چرا این کار یک «هنر» است و نه یک «شکست».

به نظرم اولین چیزی که باعث می‌شود یک پروژه را همین‌جور ادامه بدهیم، «سندروم هزینه از دست رفته» (Sunk Cost Fallacy) است. یعنی چون تا الان برای این کار یا ایده کلی وقت و پول و انرژی صرف کرده‌ایم، حیف است که رهایش کنیم و بهتر است همین‌طور ادامه بدهیم. همین داستان باعث می‌شود تحلیل ما از امکان موفقیت، سوگیرانه باشد و شانس رسیدن به گنج را بیشتر از واقعیت برآورد کنیم.

ولی واقعاً چه زمانی باید یک کار یا ایده را تمام کرد؟ به نظرم جواب دادن به این سوال خیلی سخت است، بخصوص وقتی به آن امید زیادی بسته باشید، برایش هزینه کرده باشید و یا اینکه جایگزین فعالی برایش نداشته باشید.

یک تمرین ساده ولی کاربردی به نظرم این است که یک لحظه کار بر روی آن ایده را متوقف کنیم و به این فکر کنیم که: «در چه شرایطی من با قطعیت بالایی به این نتیجه می‌رسم که باید این ایده را کُشت و از این مسیر برگشت یا مسیر جدیدی را شروع کرد؟»

یعنی ساده‌تر اینکه از خودمان بپرسیم: «چه نشانه‌های مشخص و قابل اندازه‌گیری باید ببینم که مطمئن شوم این مسیر به گنج ختم نمی‌شود؟»

به این نشانه‌ها در دنیای کسب‌وکار می‌گویند «معیارهای خروج» یا «معیارهای کُشتن ایده» (Kill Criteria). این معیارها، مرز بین «سرسختی هوشمندانه» و «لجاجت بیهوده» را مشخص می‌کنند. قدرت این معیارها در این است که شما را از تصمیم‌گیری احساسی در لحظات سخت نجات می‌دهند.

بیایید ببینیم این تمرین در دنیای واقعی چطور کار می‌کند.

مثال: دوستان استارتاپی
برگردیم به داستان دوستان من که می‌خواستند یک استارتاپ راه بیندازند. آن‌ها به جای بحث‌های بی‌پایان که بر اساس «حس درونی» شکل گرفته، می‌توانستند از ابتدا یک «منشور معیارهای خروج» برای خودشان تعریف کنند:

  • معیار اعتبارسنجی بازار (آزمون غریبه‌ها): «اگر ما نتوانیم تا دو ماه آینده، رضایت ۲۰ نفر غریبه (نه دوست و فامیل) را برای ثبت‌نام در لیست انتظار محصولمان جلب کنیم، پروژه را متوقف می‌کنیم. این یعنی ایده‌ی ما برای دیگران به اندازه کافی جذاب نیست.»
  • معیار تعهد تیمی: «همه‌ی بنیان‌گذاران باید حداقل هفته‌ای ۱۰ ساعت برای پروژه وقت بگذارند. اگر فردی برای سه هفته متوالی از این میزان کمتر وقت گذاشت، جلسه خروج او از تیم برگزار می‌شود. اگر دو نفر از تیم خارج شوند، پروژه رسماً متوقف است.»
  • معیار مالی: «ما یک بودجه اولیه ۵۰ میلیون تومانی برای هزینه‌های اولیه کنار می‌گذاریم. اگر این بودجه تمام شد و ما هنوز به معیار اول (جذب ۲۰ کاربر غریبه) نرسیده بودیم، پروژه متوقف می‌شود و پول بیشتری تزریق نخواهد شد.»
  • شرط رها کردن شغل اصلی: «هیچ‌کدام از ما شغل اصلی خود را رها نمی‌کند مگر اینکه استارتاپ به درآمد ماهانه ۵۰ میلیون تومان برسد یا یک سرمایه‌گذار معتبر، قرارداد قطعی سرمایه‌گذاری را امضا کند.»

با این معیارها، دیگر بحث بر سر «حسم میگه موفق می‌شیم» نیست. بحث بر سر داده‌هاست. «آیا به ۲۰ کاربر رسیدیم؟ بله یا خیر؟» این رویکرد، تصمیم‌گیری را منطقی و غیرشخصی می‌کند.

رها کردن، یک استراتژی برای پیروزی است

پس آیا همیشه چند متر جلوتر گنجی هست؟ شاید. اما یک استراتژیست هوشمند، قبل از شروع به کندن، از خودش می‌پرسد: «اگر تا عمق ۵۰ متری به هیچ رگه‌ای از طلا نرسیدم، چه؟ اگر دستگاه حفاری‌ام خراب شد چه؟ اگر اکسیژنم تمام شد چه؟»

آن تصویر معروف معدنچیان الهام‌بخش است، اما می‌تواند خطرناک هم باشد اگر تنها راهنمای ما باشد. گاهی اوقات چند متر جلوتر هیچ‌چیز نیست جز سنگ سخت‌تر. هنر واقعی، تشخیص این است که کدام تونل ارزش کندن دارد.

اما یک مانع ذهنی دیگر هم وجود دارد که حتی پس از رها کردن، گریبان ما را می‌گیرد: حسرت.

و اما کابوس حسرت: اگر اشتباه کرده باشم چه؟

گاهی ما یک ایده را رها می‌کنیم، اما واقعاً پرونده‌اش را نمی‌بندیم. فقط انجامش را متوقف کرده‌ایم و آن ایده همچنان گوشه‌ای از ذهن ما را اشغال کرده و انرژی روانی ما را مصرف می‌کند. رها کردن واقعی یعنی آرامش ذهنی برای شروع یک مسیر جدید. اینجاست که «معیارهای خروج» دوباره به کمک ما می‌آیند. وقتی شما بر اساس داده‌ها و معیارهایی که در زمان آرامش تعیین کرده‌اید تصمیم می‌گیرید، می‌توانید با وجدان راحت به خودتان بگویید: «من طبق نقشه عمل کردم. این یک تصمیم منطقی بود، نه یک تسلیم شدن احساسی. پرونده بسته شد.»

و اما دردناک‌ترین نوع حسرت: چند وقت بعد می‌بینید که افراد دیگری ایده‌ای شبیه به ایده شما را اجرا کرده و موفق شده‌اند. فوراً این فکر به سراغتان می‌آید که: «دیدی؟ اگر ادامه داده بودم من هم موفق می‌شدم!»

اینجا باید از خودتان یک سؤال کلیدی بپرسید: آیا من اگر ادامه می‌دادم، واقعاً موفق می‌شدم؟ آیا من تمام منابعی (زمان، هزینه، تیم، ارتباطات، دانش فنی و حتی شانس) که آن‌ها داشتند را در اختیار داشتم؟

موفقیت یک دستور پخت تک‌ماده‌ای نیست. شاید آن‌ها ارتباطی کلیدی داشتند که شما نداشتید. شاید زمان‌بندی ورودشان به بازار دقیقاً همان یک ماهی بود که شما زودتر یا دیرتر وارد شدید. «معیارهای خروج» شما بر اساس منابع و شرایط شما تعریف شده بودند. پس تصمیم شما برای رها کردن، در آن لحظه و با توجه به امکاناتتان، هوشمندانه‌ترین تصمیم بوده است.

رها کردن هوشمندانه، شکست نیست؛ بلکه آزاد کردن ارزشمندترین منابع شما برای پیدا کردن مسیری است که واقعاً در انتهای آن گنجی منتظر شماست. موفقیت آن‌ها، داستان آن‌هاست و تصمیم شما، استراتژی هوشمندانه شما بوده است.

اسد صفری